کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال

کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال


همیشه این عکس "دکتر مصدق" را تو کتابِ تاریخِ مدرسه دوست داشتم، نه به خاطر آن داستان کِسل کننده "ملی کردن صنعت نفت" و اشتباه دکتر مصدق در غفلت از آیت الله کاشانی و... بقیه ما جرا و داستان "تام و جری" و مرگ بر آمریکا....
نه به این خاطر!
بلکه به خاطر حالت و رختو لباسِ مصدق؛ خیلی شبیه ما بود، هر دفعه که یکی از ما ها دانش آموزان با کله ماشین شده و روپوش خاکستری برای معلم دست بلند می کرد و اجازه می خواست(اکثرا هم اعتراضی بود و در خواست رفتن به خلاء مد نظر بود) قیافه و حالتش شبیه به این عکس می شد...
خب کلاس تاریخ بود! و ساعت کُند می گذشت.... و از قبل هم همه چی معلوم...پس لابد حق داشتیم...

بی عنوان ها...


عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟

نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
(محمود دولت آبادی)