کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال

کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال

بُرش هایی از یک کتاب.

شنیده بود دختران و پسران وقتی عاشق می شوند که دختر به چهارده سالگی نزدیک شده و پسر ازهجده سالگی گذشته باشد. در حالی که او تازه به چهارده سالگی داشت نزدیک می شد و لاله...(( نه، او پریزاد بود بی زمان و بی مکان)). و سامون اگر در آن فصل عمر عاشق لاله نبود، پس چگونه تمام جزئیات خط و خال و حلات آن معصوم ترین دختر روزگاران در خاطرش مانده است و هر لحظه که به یاد او می افتد نمی تواند به زیبایی یی کمتر از یک گُل صورتی بندیشد،مگر این که فکر کند لاله از گل جوان تر بود و به شکوفه های سیب می مانست از سپیدی و لطافت. چشمان او حتی بد گمان نبود در زیر ابروان روشن و ان پیشانی صاف و سپید و پر تو چشم هایی که تمام چهره ی خوشقواره ی او را روشن می کرد، و ته رنگ خون گرم بر گونه های زلال و سپیدش حالتی در خشان می یافت مثل یک خنده ی نیالوده بر لبان گُلبهی در آرایش سیب نارس زنخدان که تا گردن خوش تراش و بلورین او قوسی ملایم را می گذراند، و جایی که آن تن باکره در پیراهن پوشیده می شد، نگاه از بر آمدگی دو سیب کال فرو میلغزید و می پیوست به دست های کوچکی که اصلا تکیده نبود، که اصلا آفتاب خورده و به هیچ وجه پینه بسته نبود و همراه به ماهی های سپید و کوچک وزیبایی مانند بودند تر و تازه و پاکیزه و سرشار از تپش بلوغ، دستانی آویخته از دو سوی قامت خوش تراش که طنین بلوغ داشت با راه رفتنی سرشار از سلامت و حجب.

روزگار سپری شده مردم سالخورده؛ (ص 69 و 70 جلد دوم ) نوشته محمود دولت آبادی.

فروغ فرخزاد؛ بخشی از تاریخ زنان ایران

زن، متن ، بادُ عطرُ... خنجر ...


وسط ِ متن ، یک درخت پیرِ غول آسا می کارم...
از گوشه کاغذ مردی را قدم زنان وارد ش می کنم، همان اول دلسردم می کند ، بیرونش میندازم ، از گوشه دیگر زن میانسال جذابی را می کشانم داخل، ردِ بوی عطرش میانِ باد سرد داخلِ متن می شکند.
با پتویء کهنه ای که به روی شانه هایم انداختم میدوم میان متن ... دامنش را می گیرم، میفتم به پایش التماس می کنم، دائم اسمم را به نام فامیلی ام صدا می زند و دامنش را با عصبانیتِ آمیخته به احترامی از میان دست هایم بیرون می کشد.
" از شما بعید است این رفتار، آقای... ، لطفا خودتان را کنترل کنید... حد اقل اینجا نه ... ".
گریان و لنگ لنگان از متن خارج می شوم ... ناباورانه کنار آن مرد می ایستم.
زُل میزنیم به وسطِ متن ، غرقِ در بُهتِ یک تصویر... باد میان آن چهار چوب دیوانه شده ، جنازه چند دختر "سی" ساله و چند اروار چوب ، همراهِ بَرگهای خشک را به آرامی میان زمین وهوا به بازی گرفته، دور درخت می چرخاندشان... انگار همیشان را ریخته باشی ته یک لیوان و همشان زده باشی.
مرد دائم به ذاتِ قلم و کاغذ لعنت می فرستد... باد انگار با صدای افسرده ای آواز می خواند.
فریاد زنان با خنجری از جنسِ "پا کن" دیوانه وار به داخل متن هجوم می برم...



9 سال از رفتن   احمد بورقانی گذشت...

طرح "هادی حیدری".

شروعی از جنسِ اعتدال.

ایام ایامِ اعتدال است و وسط بازان بازارشان پُر رونق... حال من که تجربه پنج سالِ وبلاگ نویسی  ام با پنج بار توقیف همراه شد چرا نباید بروم به سوی مرکز بس که دایره شد تنگ!

دوستانی که من را میشناسند سبکِ وبلاگ نگاری من را هم خوب می شناسند،

این وبلاگ تقریبا شکل وبلاگ های مرحوم فیلتر شده قبیلی است... البته نه بد داغیِ آش تازه از دیگ بیرون آمده... نه... ولرم به سانِ فرنی...

خودم درش چیزهای می نویسم...

چیزهایی را معرفی می کنم " کتاب... فیلم... تائتر... مجله  و روزنامه  و....".