شنیده بود دختران و پسران وقتی عاشق می شوند که دختر به چهارده سالگی نزدیک شده و پسر ازهجده سالگی گذشته باشد. در حالی که او تازه به چهارده سالگی داشت نزدیک می شد و لاله...(( نه، او پریزاد بود بی زمان و بی مکان)). و سامون اگر در آن فصل عمر عاشق لاله نبود، پس چگونه تمام جزئیات خط و خال و حلات آن معصوم ترین دختر روزگاران در خاطرش مانده است و هر لحظه که به یاد او می افتد نمی تواند به زیبایی یی کمتر از یک گُل صورتی بندیشد،مگر این که فکر کند لاله از گل جوان تر بود و به شکوفه های سیب می مانست از سپیدی و لطافت. چشمان او حتی بد گمان نبود در زیر ابروان روشن و ان پیشانی صاف و سپید و پر تو چشم هایی که تمام چهره ی خوشقواره ی او را روشن می کرد، و ته رنگ خون گرم بر گونه های زلال و سپیدش حالتی در خشان می یافت مثل یک خنده ی نیالوده بر لبان گُلبهی در آرایش سیب نارس زنخدان که تا گردن خوش تراش و بلورین او قوسی ملایم را می گذراند، و جایی که آن تن باکره در پیراهن پوشیده می شد، نگاه از بر آمدگی دو سیب کال فرو میلغزید و می پیوست به دست های کوچکی که اصلا تکیده نبود، که اصلا آفتاب خورده و به هیچ وجه پینه بسته نبود و همراه به ماهی های سپید و کوچک وزیبایی مانند بودند تر و تازه و پاکیزه و سرشار از تپش بلوغ، دستانی آویخته از دو سوی قامت خوش تراش که طنین بلوغ داشت با راه رفتنی سرشار از سلامت و حجب.
روزگار سپری شده مردم سالخورده؛ (ص 69 و 70 جلد دوم ) نوشته محمود دولت آبادی.
سلام

تبریک انتشار"آنان داستانی بدون حضور معشوق"