کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال

کثیرُلقلم

ویژه عصرِ اعتدال

زن، متن ، بادُ عطرُ... خنجر ...


وسط ِ متن ، یک درخت پیرِ غول آسا می کارم...
از گوشه کاغذ مردی را قدم زنان وارد ش می کنم، همان اول دلسردم می کند ، بیرونش میندازم ، از گوشه دیگر زن میانسال جذابی را می کشانم داخل، ردِ بوی عطرش میانِ باد سرد داخلِ متن می شکند.
با پتویء کهنه ای که به روی شانه هایم انداختم میدوم میان متن ... دامنش را می گیرم، میفتم به پایش التماس می کنم، دائم اسمم را به نام فامیلی ام صدا می زند و دامنش را با عصبانیتِ آمیخته به احترامی از میان دست هایم بیرون می کشد.
" از شما بعید است این رفتار، آقای... ، لطفا خودتان را کنترل کنید... حد اقل اینجا نه ... ".
گریان و لنگ لنگان از متن خارج می شوم ... ناباورانه کنار آن مرد می ایستم.
زُل میزنیم به وسطِ متن ، غرقِ در بُهتِ یک تصویر... باد میان آن چهار چوب دیوانه شده ، جنازه چند دختر "سی" ساله و چند اروار چوب ، همراهِ بَرگهای خشک را به آرامی میان زمین وهوا به بازی گرفته، دور درخت می چرخاندشان... انگار همیشان را ریخته باشی ته یک لیوان و همشان زده باشی.
مرد دائم به ذاتِ قلم و کاغذ لعنت می فرستد... باد انگار با صدای افسرده ای آواز می خواند.
فریاد زنان با خنجری از جنسِ "پا کن" دیوانه وار به داخل متن هجوم می برم...



نظرات 1 + ارسال نظر
مهناز یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 20:20

چه قشنگ

مرسی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.